کنار تو، وَ در منظری که مال تو نیست
من و نگاه و درخت، پا برجاست
نه آفتاب و نه ابر و نه هیچ چیز دگر
نمیشود که بگویی تو را کسی همتاست
عبور میکند این روزها و بگذرد به خوشی
و این منِ نرسیده، دوباره هم تنهاست
چه انتظار مهیبی ازین زمانهٔ که باز
نتیجه اش فسانهٔ مجنون و لیلی هاست
شاید.
شاید.
شاید.
همه زندگی در امید میرود!
و همه عمر در امید میرود!
و امید میماند!
و ملال میماند!
و خیال میماند!
و شهر در حسرت اتفاق تازهای است
و شهر در حسرت اتفاق سادهای میمیرد
و حسرت میماند!
و خیال هم در حسرت میماند!
و خیال هم میمیرد!
و تنها حسرت است که میماند.!
گویی سکوت
ما را از عمقِ وجودِ هم با خبر میسازد.
غلط؛ آنچیزی است که در هیاهو در پی آنیم!
نگاهت را از من دریغ میداری!
و هرگز نخواهی فهمید، که عشق را در هیاهوی زمزمهها و فریادها، نتوان یافت!
عشق تنها در سکوتِ شبهایی یافت میشود که من در جایی دور، دورتر از هر آبادی، با قلبم، نگاهت میکنم
و نگاهِ چشمان تیرهات را با جانِ دلتنگِ خویش حس میکنم.
هوایم را داشته باش
نه برای دلم که شکسته است.
نه برای روحم که رنج دیده است.
نه برای احساسم که بیرحمانه به تاراج رفته است.
نه برای چشمانی که دیگر برقی ندارند.
و نه برای دستانی که سرد شدهاند!
هوایم را داشته باش
تا چون آفتاب؛ گرمابخش عاشقانهای باشم که تو، تنها آنسوتر ایستاده بودی و اکنون ما شاعران عاشقانهترین ترانههاییم.
من با تو دوباره شاعر میشوم!
سرد بود اما سرابی بود، بس تنها گذشت
سردی اش بی ما درون قلب این سرما گذشت
میگذشت و بی من و تو لحظه ها فرسوده گشت
بی من و تو، بی سخن، امروز و هم فردا گذشت
گفته بودی منتظر باشم، و من هم منتظر.
گفته بودی زود آیم، لیک جانفرسا گذشت
منتظر، اِستاده، بر درگاه و بام و کوی و بَر
هرکجا میشد، به راهت مانده بودم تا گذشت
میروم زین خانه شاید روزگار بهتری
آید و آیی و آیم، این که بیپروا گذشت
درباره این سایت